اویسا گلیاویسا گلی، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

اویسا...

...

سلام کوچولوی دوست داشتنی من،عزیز مامان.قربونت برم. انگور شیرینم.سه روز دیگه هفته ی نهمم تموم میشه این هفته اندازه ی انگور شدی.قربون بزرگ شدنت برم من.جیگر طلای مامان. یکشنبه نوبت دکتر دارم،لحظه شماری میکنم که یکشنبه بشه وبتونم صدای قلب قشنگت بشنوم.ی کمی البته خیلی کم استرس دارم که میدونم با شنیدن صدای قلبت خیالم راحت میشه.انشاالله. عزیزم امروز دو ماهگیه دوران جنینیت تموم شد و فردا انشاالله سه ماهگی را شروع میکنیم. راستش بخوای این روزا حالم خوب نیست.ببخشید همش حالت تهوع دارم.جدیدا اشتهام کم شده،خلاصه اینکه اینا همش فدای ی تار موت نانازم به برای اومدنت همه سختی ها را به جون میخرم. راستی جمعه شبم عروسی پسر عموی بابایی دعوتیم...
13 اسفند 1392

خدایا شکرت...

سلام عزیزم.چطوری فرشته کوچولوی من؟ یکشنبه هفته اینده نوبت دکتر دارم.به سلامتی بابایی هم شنبه میادش. این چند روز گذشته تنهایی خیلی اذیت شدم،ولی خب خدارا شکر داره تموم میشه. گلم به حساب خودم فردا انشاالله هفت هفته را تموم میکنیم.حالا نمیدونم دکتر که رفتیم خانوم دکتر سنت چند روز مشخص میکنه.اسم دکترتم خانوم هاله وفایی هست.گفتم که بدونی. این دکتر دوستم بهم معرفی کرد. عزیزم بعد از گذشت این دو هفته ای که فهمیدم زمینی شدی بازم باورم نمیشه که اومدی.قربونت برم من. کلا ارامش عجیبی پیدا کردم،خیلی نسبت به قبل صبورتر شدم.اینو خاله زهرا هم بهم گفت... نمیدونم شاید باید برای مادر شدن عوض بشم... خدایا شکرت که منو لای...
1 اسفند 1392

دی ماه...

سلام جیگیلی مامان . خوبی عزیزم؟قربونت برم خوب رشد کن و بزرگ شو. امسال زمستون برام رنگ بهار به خودش گرفت ،هوا برام خیلی گرمه،خدا دی ماه 87بابایی را برام فرستاد و حالا دی ماه 92تو را.نه ،انگار فصل شانس من دی ماهه.وای یادم نمیومد هیچ وقت از زمستون خوشم میومد،ولی حالا میگم قشنگترین ،گرمترین،سرسبزترین  و بهترین فصل سال همین زمستونه. خدایا دل همه ی منتظرا را شاد کن.زمستون اونا را هم بهاری کن... خیلی احساس خوشبختی میکنم.همه ی این حسهای خوب به یمن اومدن شما هست،فدات بشم. ی کوچولو حالم بد شده ولی اشکال نداره من برای دیدنت همه ی سختیا را به جون میخرم فقط خوب باش و سلامت. راستی یادته که بهت گفتم خدا جون شما را تو ماه میلاد...
30 بهمن 1392

سلام کنجدم...

سلام نفسم.سلام عزیزم.چطوری کنجد مامان؟قربونت برم من. دیگه حالا دارم با خودت حرف میزنم.دیگه تو فضای مجازی نیستی،عزیز مامان. ممنونم که خدا ارزوم براورده کرد.انشاالله همه ی منتظرا به زودی زود دامنشون سبز بشه.خدایا طعم این خوشبختی را به همه شون بچشون.ای خدای مهربون بهشون اجازه بده مادر بشن...مادر دقیقا ی هفته پیش بود(سه شنبه رفتم پیش دکتر رژیمم .ماه پیشم که نتیجه نگرفتم به دکترم گفتم ی سری ازمایش هرمونی برام بنویسه که شاید مشکل هرمونی نداشته باشم.من ازمایش انجام دادم ولی نتیجه را پیش دکتر نبردم . روزی که رفتم پیش دکتر رژیمم(البته دو هفته بود که رژیم میگرفتم)ج ازمایشم بردم پیشش تا ی نگاه بندازه. اولش گفت که مشکلی نداری.بعدش ی...
21 بهمن 1392

فرشته اسمونی من زمینی شد...

خدایا شکرت.شکرتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت.خدایا هزار مرتبه شکرررررررررررر. دو روز تو شکم .اصلا باورم نمیشه . هر از گاهی با خودم میگم نکه دارم خواب میبینم و یدفعه بیدار بشم... ولی نه این دفعه بیدارم بیدار بیدار... یعنی خدا جون صدای منو شنیده؟ یعنی من لیاقت مادر شدن را پیدا کردم؟ یعنی این ماه نوبت من شده؟ خدا یا چقدر مهربونی.ای خدای بزرگ دل همه ی مامانی منتظر (فریبا جون،پرتو جون،باران جون،نیلوفر جون،مژده جون،شبنم جون و...)را مثل من شاد کن. خدایا بهشون ثابت کن که تو ناامیدی ،امید باید داشته باشن. خدایا به همشون اجازه تجربه کردن این حس را بده.خدایا دامن همشون را سبز کن.  امممممممممممممممممممممممممین... ...
19 بهمن 1392

هستی یا نیستی...

سلام...سلام...چطوری خوشملم؟ الان نزدیکای ظهره.مامانی تهنا نشسته. ی دو روزی میشه که از اومدن پری خانوم گذشته ولی خدا را شکر هنوز تشریف نیاوردن.نمیدونم گلم اومدی یا نیومدی.خدا کنه اجازه ت گرفته باشی و بخوای بیای پیشم. راستش بعضی وقتا به خودم میگم سمیه زیاد امید نداشته باش ،قبلا همین بلا سرت اومده و بعد چند روز پری خانوم تشریف اوردند.راستش به خودم میگم تا وقتی جواب مثبت ازمایشگاه ندیدی امیدوار نشو. به بابایی هم هیچی نگفتم.دلم نیومد دوباره منتظرش کنم.میترسم راه دور امیدوار بشه بعد بخوره تو ذوقش،البته خدا نکرده. البته ی چیز که خیلی امیدم زیاد کرده اینه که حدود پنج شش روز بود که نشونه های پری را داشتم ولی امروز از نشونه ها خبر...
13 بهمن 1392

ی حس خوب...

سلام خوشجل مامان.چطوری نفسم؟پس کی میخوای جواب سلام مامانی را بدی؟ امروز ١١روزه که بابایی رفته.حدود٢٦روز دیگه برمیگرده.خیلی دلم واسش تنگ شده.بابایی هم خیلی دلتنگه.روزی چند بار زنگ میزنیم اما هیچی از دلتنگیمون کم نمیشه. عصر جمعه همینطوری دلگیره جه برسه به این که ادم  تنها باشه.تو فسقلیم که تشریف نمیاری حداقل مامانت اینقدر تنها نباشه. گلم سه شنبه رفتم تهران.مصاحبه برای کار داشتم.خدا کنه ردم نکنن.به نظر خودم که خوب بود. احتمالا اگر قبول بشم از سال اینده باید برم سر کار.به سال ٩٣ خیلی خوشبینم.امیدوارم که تو سال جدید بیای پیشمون.اوایل بابایی نسبت به اومدنت عکس العمل نشون نمیداد ولی جدیدا خیلی بیقرارت شده.خیلی در موردت حرف میزنه و دوست...
11 بهمن 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به اویسا... می باشد