اویسا گلیاویسا گلی، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

اویسا...

میلاد پیامبر وامام صادق...

                                             دلا میلاد ختم المرسلین است                                  فروغ آسمانی در زمین است                       &...
28 دی 1392

سالگرد عقدمون...

  سلام نفس مامان امروز پنجمین سالگرد عقد مامانی و بابایی هست. ا نگار همین دیروز بود که جواب بله را به بابات دادم،وای چقدر زود گذشت.تو این چند سال هم غم داشتیم هم شادی.درست تازه ١٩ سالم تموم شده بود و رفته بودم تو٢٠سال که بابایی اومد خواستگایم.وای مامانی چه روزای خوبی بود اصلا فراموششون نمیکنم.هوا   خیلی سرد بود ولی منو بابایی داغ داغ بودیم. یکی دو هفته مونده بود به امتحانای پایان ترم لیسانسم که جواب بله را دادم وازشون خواستم که تا بعد از امتحاناتم صبر کنند ،ولی بابات اینقدر هول بود که قبول نکرد و منو راضی کرد.روز چهارشنبه بود که بابات   اینا انگشتر نامزدی را برام اوردند.     و فردا...
26 دی 1392

قسمت....

سلام قند عسلم شاید تا قبل از این اتفاق به قسمت اعتقادی نداشتم ولی من الان دیگه اعتقاد پیدا کردم . امروز بعد از سه روز انتظار بهمون گفتند که میتونید 8فروردین برید یا این که اصلا انصراف بدید و ی وقت دیگه که اصلا معلوم نیست بریم.ما هم که چاره ای جز قبول کردن نداشتیم و قبول کردیم. خلاصه این که هنوز قسمتمون نشده و باز باید منتظر بمونیم. اولش خیلی ناراحت شدم ولی بعدش کم کم کنار اومدم با این قضیه.حتما ی صلاح ومصلحتی بود که نشد بریم .ی حکمتی که ما ازش خبر نداریم. عزیز مامان منو ببخش این چند روز گذشته اصلا وقت و حوصله حرف زدن باهات را نداشتم.قربونت برم شاید خدا جون خواسته تو هم با ما بیای .پس زود باش این ماه فرصت داری که بیای پیشم.ز...
26 دی 1392

پروازمون کنسل شد...

متاسفانه یکشنبه شب پروازمون کنسل شد... یکشنبه همه خونمون جمع شدند اقاجونت با دایی جون و خانومشم اومدن خونمون.ساعت نزدیکای ٨ شب بود که مدیر کاروان تماس گرفت گفت فعلا پروازتون تاخیر داره و نرید فرودگاه دلیل تاخیرم مه شدید بود. خیلی ناراحت شدیم راستش هیچ کس فکرشو نمیکرد که تاخیر به کنسلی پرواز تبدیل بشه.وقتی این خبر را شنیدم به دایی گفتم شما بیرن چون هم خودش فردا صبح زودش باید میرفت سر کار و هم خانومش امتحان پایان ترم داشت.خدا حافظی کردند و رفتند.بعد از اونا هم کم کم بقیه مهمونا رفتند تا ما زیاد خسته نشیم دست اخرم بابام و خواهرام رفتند.من بابات ومامانش موندیم. خلاصه ساعت حدود١٠:٣٠بود که زنگ زدند بهمون گفتند بیاید فرودگاه احتمالا پرواز انج...
24 دی 1392

فقط ی روز باقی مونده...

انگار همین دیروز بود که اومدم و نوشتم ٣٨روز دیگه میخوایم بریم مکه.... چقدر زمان زود میگذره...فقط ی روز دیگه باقی مونده،امشب ساعت ١٠باید فرودگاه باشیم ساعت ١:٣٠پروازمونه.اصلا باورم نمیشه. عزیز مامان کاش تو هم بودی ... این روزا خیلی عصبی شدم ...نمیدونم چرا... نبود مامانم خیلی داره اذیتم میکنه میدونم باید تحمل کنم اما دلم نمیشنوه...فقط میخوامش میخواستم این روزا را پیشم باشه.اصلا انگار عقده ای شدم.مثل بچه ها فقط بهونه میگیرم.منتظر ی بهونه برا گریه کردن هستم... خدا یا کمکم کم ...خواهش میکنم... نمیخوام ١٠روز دیگه بیام اینجا بگم هیچی از سفرم نفهمیدم...خدایا بهم صبر بده...اخلاقم خوب کن...تحملم زیاد کن...قلبم روشن کن..بهم ارامش بده...خدا ...
22 دی 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به اویسا... می باشد