سالگرد عقدمون...
سلام نفس مامان امروز پنجمین سالگرد عقد مامانی و بابایی هست.ا نگار همین دیروز بود که جواب بله را به بابات دادم،وای چقدر زود گذشت.تو این چند سال هم غم داشتیم هم شادی.درست تازه ١٩ سالم تموم شده بود و رفته بودم تو٢٠سال که بابایی اومد خواستگایم.وای مامانی چه روزای خوبی بود اصلا فراموششون نمیکنم.هوا
خیلی سرد بودولی منو بابایی داغ داغ بودیم.
و فردا صبحشم رفتیم محضر و عقد کردیم.
اخه که گلم چه روزای خوبی بود.اصلا امتحان و دانشگاهی که براش این همه زحمت کشیده بودم برام مهم نبود.فقط بابایی...
یکی دو هفته مونده بود به امتحانای پایان ترم لیسانسم که جواب بله را دادم وازشون خواستم که تا بعد از امتحاناتم صبر کنند ،ولی بابات اینقدر هول بود که قبول نکرد و منو راضی کرد.روز چهارشنبه بود که بابات
اینا انگشتر نامزدی را برام اوردند.
شنبه صبحشم به سلامتی امتحان امار داشتم،جمعه صبح بابات منو گذاشت خوابگاه که به اصطلاح درس بخونم،اما چه درس خوندنی ما همش داشتیم با هم حرف میزدیم.اصلا کتاب که باز میکردم هیچی ازش نمیفهمیدم.انگار مطالب کتاب به ی زبون دیگه نوشته شده بود.خلاصه مامانت اون ترم با کمک بابات امارش افتاد و مجبور شد ترم بعدش پاسش کنه.اما ترم یعدشم جبران کردم،عزیزم تو ی موقع مثل مامانی نکن تو هر شرایطی درست بخون،قربونت برم.
ما روز ٩اسفندم جشنمون برگذار کردیم و یک سال حدود چهار ماه بعدشم رفتیم خونه خودمون و زندگی مشترکمون شروع کردیم.
نفسم امیدوارم سال دیگه که میام اینجا مینویسم تو هم اومده باشی به جمعمون.١٦ اردیبهشت سالگرد عروسیمونه باید قول بدی که اومده باشی.فدات بشم.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی