شش،هفت و هشت ماهگی اویسا...
سلام عزیزم
بعد مدتها امشب اومدم باز برات بنویسم.راستش اینقدر ماه شدی که اصلا فرصت سر زدن به وبت پیدا نمیکنم.
دختر خوشگلم مامان خیلی دوستت داره تو عشق مامان بابایی ،عزیزم .
خیلی ناناز شدی بابایی که در یک کلمه بگم هلاکته.
فکرش نمیکردم خدا ی دخمل به این خانومی بهم بده .خیلی مهربونی و در عین حال شیطون و دوست داشتنی ،همه تو فامیل دوستت دارند.
خوش اخلاقیت معروفت کرده.
روزا داره میگذره و تو داری بزرگتر میشی. با وجودت زنگیمون خیلی شیرینتر شده.
تو این مدت که نیومدم اینجا خیلی اتفاقا افتاد.بیست بهمن با کمک وارونه افتادی وسه روز بعدش برای اولین بار بدون کمک تونستی خودت وارونه بیافتی .اوایل اسفند ماه تولد کیان بود.
تم تولد اقا کیان ماشین قرمز رنگ بود که شما هم سعی کردید با تم هماهنگ بشی.
اینم اویسا گلم وکیان جون
فردای تولد یعنی نهم اسفند بود که با بابایی رفتیم پیش دکترت(دکتر اسلامیان)و گوشت را سوراخ کردیم.
گل مامان اینجاهم خانومی کردیو زیاد گریه نکردی .نیمه های اسفند کم کم تمیز کاری را شروع کردیم و خودمون برای نوروز اماده کردیم امسال با بودنت ی انرژی خاصی داشتم دل تو دلم نبود که عید بشه .
سال تحویل خونه خودمون بودیم بعدشم رفتیم عید دیدنی .
دیگه کم کم داشت شش ماهتم تموم میشد.تو پنج ماه تا شیش ماهگیت موهات ریخت .یعنی ی دخمل کچل شده بودی.راستی پنج ماه ونیمت بود که رورویک سواری را شروع کردی اولش مقاومت میکردی و دوست نداشتی ولی بعدش عادت کردی در کل این مدلی هستی هر چیزی را تجربه اولش دوست نداری.
اینجا اولین بایه که سوار رورویکت شدی...
و شش ماهتگی بدون کمک دیگه خودت مینشستی.فک میکنم حدودای بیستم بود که با بابایی ی سفر ی روزه به کاشانم داشتیم که حسابی خوش گذشت .
و بعدش با نه روز تاخیر واکسن شش ماهگیت را زدی که ی کم تب کردی.
شیش ماهتم که تموم شد شروع کردی به چهار دست وپا رفتم.دختر زرنگی بودی و زود راه افتادی.قربونت برم.من و بابایی هم حسابی مواظب که ی موقع اتفاقی برا گلمون نیفته.
بعد فروردینم دهم اردیبهشت عروسی دایی محمد بود
با این که اون موقع شما داناتر شده بودی وبه منو بابات خیلی وابسته بودی ولی در کل دخمل خوبی بودی و باهام همکاری کردی.خیلیم خوش گذشت.
این وابستگیتم موقتی بود بعد دو سه هفته خوب شدی.
دو روز بعد عروسیم دیدم که اولین مروارید (دندون پایین سمت راستت)اویسا گلی در اومده وای نمیدونی چقدر خوشحال شدم دو هفته بعدشم ی جشن کوچولوی دندونی واست گرفتم.
حدودای هفت ماهگیت دستت را به مبل میگرفتی و وایمیستادی.
در ضمن تو سن هفت ماه و نیمگیت چندتا کلمه هم شروع کردی به گفتن(ب ب-اب-به-وقتیم میگفتیم دست بزن خودت میگفتی د).هفتم خردادم تولد بهار جون بود.هشتم خردادم برای اولین بار دست زدی .فک کنم تو تولد یاد گرفتی.
بیست روز بعد از اولین دندونت دومین مرواریدتم بعد ی هفته تب شدید در اومد.و دندونت جفت شد.
الانم موهات دارن کم کم در میاد .باباییم حدود یک ماهه که رفته مسافرت و قرار دوشنبه برگرده پیشمون.
بابا امیر خیلی برات بیتابی میکنه و دلش برای دردونش تنگ شده.خیلی سخته دوری.
الان ی چند روزی هست دستت را به مبل میگیری و راه میری منم همینجور که داری راه میری پاهای کوچولو نرمت بوس میکنم.
وقتی تو خونه تنها باشیم همش میای دوروبرم و دوست داری باهات بازی کنم ولی تو جمع کاری بهم نداری و میری بازی میکنی.راستی ی هفته مونده بود که شش ماهت تموم بشه غذا کمکی را برات شروع کردم اولش با فرنی بود .سه هفته بعدشم سوپ خوردی .الانم پیشرفت کردی و میوه و بیسکوییتم میخوری.