ی حس خوب...
سلام خوشجل مامان.چطوری نفسم؟پس کی میخوای جواب سلام مامانی را بدی؟
امروز ١١روزه که بابایی رفته.حدود٢٦روز دیگه برمیگرده.خیلی دلم واسش تنگ شده.بابایی هم خیلی دلتنگه.روزی چند بار زنگ میزنیم اما هیچی از دلتنگیمون کم نمیشه.
عصر جمعه همینطوری دلگیره جه برسه به این که ادم تنها باشه.تو فسقلیم که تشریف نمیاری حداقل مامانت اینقدر تنها نباشه.
گلم سه شنبه رفتم تهران.مصاحبه برای کار داشتم.خدا کنه ردم نکنن.به نظر خودم که خوب بود.
احتمالا اگر قبول بشم از سال اینده باید برم سر کار.به سال ٩٣ خیلی خوشبینم.امیدوارم که تو سال جدید بیای پیشمون.اوایل بابایی نسبت به اومدنت عکس العمل نشون نمیداد ولی جدیدا خیلی بیقرارت شده.خیلی در موردت حرف میزنه و دوست داره زود نینیش ببینه.
کاش میدونستم تا کی باید منتظرت باشم.اینطوری شاید منتظر موندن برام اسونتر میشد،اما به هر حال اینو میدونم هر روز که میگذره من بهت نزدیکتر میشم.خیلی دوستت دارم.قول میدم مامان خوبی برات باشم به شرط اینکه زود بیاییشم.
فکر میکنم بهترین حس حس مادر بودنه.این حس ی حسه نابه که بدون هیچ چشم داشتی به بچه ت داری.
خدایا من دوست دارم این حس را تجربه کنم.دوست دارم بیام اینجا بنویسم .........