اویسا گلیاویسا گلی، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

اویسا...

سلام...

سلام عزیزم.چطوری قربونت برم؟ اول از همه ازت معزت میخوام که اینقدر دیر اومدم ولی باید بگم که مامان حدود سه هفته ای میشه که داره میره سر کار .از ی طرفم دستم به پایان نامم بنده اخه دیگه زیاد وقت ندارم و اول شهریور باید برم دفاع کنم.دیگه گلم خودت مامانت ببخش . عزیزم قول میدم وقی به دنیا اومدی خیلی فعالتر از حالا باشم. امیروز داشتم فکر میکردم ،به این که چقدر داره این روزا زود تموم میشه همین دیروز بود که جواب ازمایشم مثبت شده بود والان ی هفته دیگه هفت ماهگیتم تموم میشه .راستش بخوای از ی طرف دوست دارم این روزای باقی مونده زود تموم بشه و بیای تو بغلم و از ی طرفم میدونم دلم برای این روزا خیلی تنگ میشه. نفس ماما ن 16اردیبهشت بود که اولین ت...
3 مرداد 1393

اسم...

سلام نفسم. چطوری مامانی؟قربونت برم من .عزیزم. دختر قشنگم 10روزه که وارد ماه ششم شدیم .تا پبج ماهگیم شکمم بزرگ نشده بود اما حالا کم کم میبینم شکمم داره میاد بالا.عزیزم حدود یک ماهه که تکونات را حس میکنم.این روزا که ماشاله کلی شیطونی میکنی و من ذوقت میکنم. تقربیا سه ماه و نیم دیگه به دنیا میای .خیلی بی تابم که تو بغلم بگیرمت.راستی یکشنبه هم پیش دکترت بودم خدا را شکر همه چیز خوب بود و قرار شد یک ماه دیگه بریم پیشش. خریداتم گلم شروع کردیم .رنگ بنفش و صورتی را انتخاب کردیم.سرویس کالاسکه و سرویس خوابت سفارش دادیم فعلا .بعدا که اتاقت چیدم عکساش برات میذارم. راستش تو انتخاب اسمت خیلی مشکل داریم اخه منو بابایی برای اسمت خیلی...
21 خرداد 1393

خدا.......

سلام دوستای خوبم اومدم بهتون خبر سلامتی دخترم بدم. اومدم بگم خدا ی بار دیگه بچمو بهم بخشید. خدا ی بار دیگه بر سرم منت گذاشت. خدا این بارم دلم نشکست. خدا نذاشت امیدم نا امید بشه. خدا دخترم برام نگه داشت. اومدم بگم حالا واقعا قدر سلامتیو میدونم. شنبه نزدیکای شب بود که از ازمایشگاه به امیر زنگ زدند و خبر دادن دخترمون سالمه و هیچ مشکلی نداره. وای خدای من چقدر من خوشبخت بودم که این خبر بهم رسید .فکر میکردم دارم خواب میدیدم .18روز منتظر این خبر بودم .18روز سخت،خیلی سخت.به هیچ وجه نمیتونم توضیح بدم چه بر من گذشت در این روزا و حالا داشتم میشنیدم که بچم سالمه. خدایا اخه چقدر تو مهربونی همیشه تو سختیا اخرش شرمندم کردیو بهم ن...
29 ارديبهشت 1393

بعد امنیو سنتز...

ساعت5بود که از خونه به سمت مطب راه افتادیم.خیلی نگران بودم ،دیشب با امیر نشسته بودیم که ی دفعه بغضم ترکید و زدم زیر گریه همین که گریه ام افتاد دیدم امیرم شروع کرد به گریه کردن.خیلی با هم گریه کردیم.از خدا خواستیم که بچمون سالم بهمون ببخشه.اخرشم همه چی را سپردیم به خدا. الهی هیچ کس این روزای ما را نبینه.ادم لحظه لحظه پیر میشه.... ساعت 5بود که رفتیم مطب .دکتر ساعت 6.30بود که اومد سراغم.همش داشتم گریه میکردم.دکتر خودش زن خیلی خوب و مهربونی بود بر عکس خانومای مامایی که پیشش کار میکردند،انگار وسط قلباشون سنگ بود.اصلا ی درصد درک نداشتند.انگار مجانی داشتند کار میکردند. خلاصه دکتر بسم الله گفت و شروع از دردش نمیگم که اصلا یاداوریش...
14 ارديبهشت 1393

میترسم...

کم کم دارم اماده میشم برای رفتن تو مطب دکتر موحدی. خیلی میترسم... از سرنوشتی که ممکنه سیاه باشه در انتطارم نشسته باشه... از سوزنی که باید از روی شکمم رد بشه و برسه به کیسه اب جنینیم... از اینکه به بچم اسیبی نرسه... این روزا پر از ترس شدم... خدایا کمکم کن............
13 ارديبهشت 1393

خدایا خواهش میکنم ...

درست ساعت3عصر روز چهارشنبه بود که با امیر رفتیم دم ازمایشگاه برای گرفتن جواب از غربارگری.من تو ماشین نشستم و امیر رفت دنبال جواب ی کم دیر کرد و وقتی امد گفت جواب حاضر نیست و باید نیم ساعت دیگه صبر کنیم رفتیم ی دور زدیم و ساعت 4 دوباره امیر رفت سراغ جواب راستش کلافه بودم اولش ازش خواستم خودم برم که نذاشت و خودش رفت دنبال جواب وقتی اومد گفت یکی از فاکترای ازمایش مشکل داره و احتمالا فردا باید بیایم دوباره برای از مایش مجدد.اولش زیاد متوجه نشدم و بیخیال بودم جواب گرفتم و ی نگاه روش انداختم مثل ازمایشای دیگه که ی چیزایی ازش میفهمیدم اینبار برعکس هیچی نفهمیدم فقط متوجه شدم کنار یکی از عددا ستاره گذاشتن. به طرف بیمارستان راه افتادیم اخه اون...
12 ارديبهشت 1393

دوستت دارم...

سلام خوشجل مامان.چطوری جیجر طلای من؟ قربونت برم انگار هنوز خبری از ورجو و وورجه هات نیست.عزیزم این هفته هفته اخر چهار ماهگیت هست که داریم به لطف خدا پشت سر میذاریم و تا امروز شما هنوز تصمیم به تکون خوردن نکردید البته از همون روزای اول تکون میخوردی منظورم تکونایی هست که منم متوجه بشم.تا حالا بچه خیلی خوبی بودی و اصلا اذیتم نکردی ،شرمنده من ی کم اذیتت کردم ی چند باری مریض شدم...که باید مامان ببخشی...بوووووووووووس میدونم بچه خوب و عاقلی هستی.انشالله... انشالله وقتیم به دنیا اومدی اروم و ناناز هستی.قربونت برم من. دیشب با خودم فکر میکردم چقدر خوشبختم که تو را دارم ...خدایا این نعمتت را از هیچ زن و مردی دریغ نکن...امین دیروز ص...
7 ارديبهشت 1393

باران عزیزم...

سلام باران جون بهت تبریک میگم.خیلی خوشحال شدم که فرشته ی اسمونیت زمینی شد. امیدوارم نه ماه بارداری خوبی را پشت سر بذاری و نینی جون صحیح و سالم به دنیا بیاد. انشاالله بقیه مامانای منتظرم زود از انتظار در بیان.اممممممممممممممممممین.   ...
2 ارديبهشت 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به اویسا... می باشد