اویسا گلیاویسا گلی، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

اویسا...

 عزیزم لبخند تو تعادل شهر را بر هم میزند

  تو بخند من شهر را دوباره میسازم...

شش،هفت و هشت ماهگی اویسا...

سلام عزیزم بعد مدتها امشب اومدم باز برات بنویسم.راستش اینقدر ماه شدی که اصلا فرصت سر زدن به وبت پیدا نمیکنم. دختر خوشگلم مامان خیلی دوستت داره تو عشق مامان بابایی ،عزیزم . خیلی ناناز شدی بابایی که در یک کلمه بگم هلاکته. فکرش نمیکردم خدا ی دخمل به این خانومی بهم بده .خیلی مهربونی و در عین حال شیطون و دوست داشتنی ،همه تو فامیل دوستت دارند. خوش اخلاقیت معروفت کرده. روزا داره میگذره و تو داری بزرگتر میشی. با وجودت زنگیمون خیلی شیرینتر شده. تو این مدت که نیومدم اینجا خیلی اتفاقا افتاد.بیست بهمن با کمک وارونه افتادی وسه روز بعدش برای اولین بار بدون کمک تونستی خودت وارونه بیافتی  .اوایل اسف...
23 خرداد 1394

پنج ماهگی اویسا

سلام نفس مامان خوبی؟به همین سرعت گدشت .پنج ماه از زمینی شدنت میگذره تو هر روز برامون عزیزتر میشی. در کل میتونم بگم این ماه ی جورایی هم خوب بود و هم بد بود. حوب بودنش به خاطر این که تا حدودی خوابت بهتر شده و حدودای ساعت11شب میخوابی. ولی بدیش ... شما کلا این ماه مریض بودی اولش که بعدواکسنت سرما خوردی و ی چند روزی بهتر بودی و بعدش باز ی هفته تب داشتی و بهدشم ی چند روزی چشمت سرما خورده بود. خلاصه  خدا را شکر الان بهتری . تو این ماه خیلی فعالتر شدی دیگه دخترم رسما منو میشناسی و برا اومدن تو بغلم بیتابی میکنی.من عاشق این حرکتتم وقتی بغلت میکنم انگار خدا دنیا را بهت داده. خیلی بیشتر از قبل با اسباب باز...
15 اسفند 1393

چهار ماهگی اویسا واکسنش و سرما خوردگی....

سلام پرنسس مامان. چطوری دخترم؟ببخشید این ماه ی کم مامانت تنبلبی کرد و پستت چهار روز دیرتر میذارم.راستش این ماه بابایی امیر نبودش و دست تنها بودم. قربونت برم روز به روز داری شیرینتر میشی.دیگه کامل مامانت میشناسی.تو چهر ماهگیت به حرف زدن بقیه عکس العمل نشون میدی و اگه کسی باهات خندید براش خنده میکنی. دستای کوچولوتو میاری جلو صورتت اول نگاهش میکنی بعدش میکنی تو دهنت.این ماه خیلی دستت تو دهنت میکنی و اب از دهنت میاد،فکر کنم میخواد جای مرواریدای توی دهنت سفت بشه.یعضی وقتا اینقدر لثه هات میخواره که به شدت عصبانی میشی و غر میزنی. تاز بلد شدی پسونکتو از تو دهنت در میاری ولی متاسفانه نمیتونی بذاری تو دهنت ... یکشنبه بردمت وا...
16 بهمن 1393

سه ماهگیت مبارک دختر گلم...

سلام نفس مامان.چطوری دختر نانازم؟سه ماهگیتم تموم شد و وارد چهارمین ماه زندگیت شدی .عزیزم روز به روز ناز تر میشی.هر روز که میگذره بیشتر عاشقت میشم.خیلی جیگر شدی .بابایی خیلی دوستت داره میگه اویسا نفسشه.نفس هر دومونی.با اومدنت زندگیمون خیلی تغییر کرد.گلم خیلی دختر خوبی هستی.خیلی باهوشی درعین حال مهربون و خوش اخلاقم هستی.دوماهه بودی که میخندیدی اما تو سه ماهگی وقتی باهات صحبت میکردیم واکنش نشون میدایدی و برامون میخندیدی. دوماه و چهار روزت بود که به اصرار بابایی برای تغییر روحیه من ی سفر کوچولو به کیش رفتیم .راستش خیلی خوش گذشت تو هم دختر خوبی بودی. دیروز صبح بابایی رفتش.امروز خیلی نا ارومی کردی فکر کنم نبود بابات حس کردی.فکر میک...
16 دی 1393

دو ماهگی دختری...

سلام نفسم.دختر خوشگلم.دیروز دو ماهت تموم شد و به سلامتی وارد سومین ماه زندگیت شدی.چقدر زمان زود میگذره ... خیلی دوستت دارم روز به روز بیشتر عاشقت میشم.نفسمی عزیزم.اویسا جونم از وقتی وارد دو ماهگیت شدی هوشیارتر شدی احساس میکنم منو میشناسی چون به صدام واکنش نشون میدی.خدا را شکر خواب شبانه تم تنظیم شد اخه تا چهل روزگیت شبا بیدار بودی و منو باباییم مجبور بودیم شب زنده داری کنیم ولی دقیقا از شب چهلم دیگه خوابیدی خدارا شکر. در ضمن صبحا هم وقتی از خواب بلند میشی ی کمی تو تشک بازیت سرگرم میشی.پسونکم میخوری و کم کم داری بهش وابسته میشی موقع خواب خیلی کمک میکنه .در کل دختر شیطونی شدی و هر کی میبینتت دلش برات تنگ میشه... عزیزم دیروزم وا...
13 آذر 1393

خاطره زایمان...

سلام دخترم چطوری عزیزم.امشب بعد از 50روز از اومدنت اومدم خاطره به دنیا اومدنت را برات تعریف کنم. اخرین ویزیتی که با دکتر داشتم برام 12مهر را تعیین کرد که به دنیا بیای.یعنی شنبه دقیقا روز عید قربان. جمعه شب،شب عجیبی بود راستش ی حس خیلی خاصی داشتم بابایی هم بیقرار بود نمیگم اصلا نمیترسیدم ولی اون طور که قبلا فکر میکردم ترس تو وجودم نبود  خیلی هیجان داشتم اون شب سر جمع ی3ساعتی بیشتر نخوابیدم ساعت 5صبح پاشدیم نماز خوندیم و با بابایی راهی بیمارستان خانواده شدیم.ما اولین نفر بودیم که رسیدم  بابایی اصرار داشت که اولین نفر باشم که میرم تو اتاق عمل.کم کم بقیه مامانایی که اون روز عمل داشتند اومدند.ساعت 7بود که رفتم تو ...
2 آذر 1393

بدون عنوان

سلام عسلم،سلام نفسم. چطوری دخترم.؟عزیز مامان داریم به روز دیدارمون نزدیک میشیمعزیزم سفرت داره تموم میشه.خیلی طول نمیکشه که میای تو بغلم .از ی طرف دلم میخواد زود  این روزای باقی مونده زود تموم بشه،از ی طرفم میدونم دلم برای این روزا تنگ میشه روزایی که هیچ وقت دیگه به این اندازه نزدیکم نمیشی. دوستت دارم ،خیلی خوشحالم که خدا منم لایق دونست.لایق دونست و یکی ااز فرشته هاش را میخواد به من بده . فرشته کوچولو قول میدم مامان خوبی باشم.همه سعیم میکنم که خوب زندگی کنی.از خدا میخوام تو این مسولیت بزرگ کمکم کنه. عزیزم مرداد ماه و شهریور دستم به پایان نامم بند بود و خدا را شکر 11شهریور پایان نامم دفاع کردم و درسمم تموم شد.راستش از نیمه تیر...
28 شهريور 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به اویسا... می باشد