اویسا گلیاویسا گلی، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

اویسا...

خاطره زایمان...

1393/9/2 23:37
نویسنده : مامان سمیه
997 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دخترم

چطوری عزیزم.امشب بعد از 50روز از اومدنت اومدم خاطره به دنیا اومدنت را برات تعریف کنم.

اخرین ویزیتی که با دکتر داشتم برام 12مهر را تعیین کرد که به دنیا بیای.یعنی شنبه دقیقا روز عید قربان.

جمعه شب،شب عجیبی بود راستش ی حس خیلی خاصی داشتم بابایی هم بیقرار بود نمیگم اصلا نمیترسیدم ولی اون طور که قبلا فکر میکردم ترس تو وجودم نبود  خیلی هیجان داشتم اون شب سر جمع ی3ساعتی بیشتر نخوابیدم ساعت 5صبح پاشدیم نماز خوندیم و با بابایی راهی بیمارستان خانواده شدیم.ما اولین نفر بودیم که رسیدم  بابایی اصرار داشت که اولین نفر باشم که میرم تو اتاق عمل.کم کم بقیه مامانایی که اون روز عمل داشتند اومدند.ساعت 7بود که رفتم تو قسمت زایشگاه و لباسام عوض کردم بعدش دادم به بابایی و از هم جدا شدیم و تنها شدم..پرستار سرم بهم وصل کرد و امادم کرد و منتظر خانوم دکتر شدم  ساعت حدود  نه وربع بود که دکترم اومد و از اونجایی که من اولین مریضش بودم ساعت نه و نیم دقیقه من رفتم اتاق عمل دکتر بیهوشی اومد بالا سرم و ی امپول تو سرمم وصل کرد تا اومدن اسمت بپرسند بیهوش شدم و هیچی متوجه نشدم.ی موقع به هوش اومدم میشنیدم که کناریم داره ناله میکنه ساعت که دیدم ده و نیم بود فقط تونستم سوال کنم بچم سالمه و دوباره از هوش رفتم ساعت یازده و نیم بود که کاملا هوشیار شده بودم خیلی درد و سوزش داشتم پرستار سرم بیحسی بهم وصل کرد کم کم دردم کمتر شد و اوردنم تو اتاقم اونجا تو همه ی این مراحل از بعد ریکاوری بابایی همراهم بود تو اتاق که اومدم دایی محمد خاله فاطمه(خاله خودم)با مامان جون(مامان بابا)اونجا بودند.بعد ی ربع تو را اوردند.عزیزم اون لحظه بهترین لحظه زندگیم بود همه دردا را فراموش کردم بادیدنت.

خلاصه از همون اول چشمای خوشکلت باز بود.

لپای صورتی لبای کوچولوت با اون چشمای درشتت منو عاشق خودش کرد پرستار همه را به جز همراهم بیرون کرد.تا عصری موقع ملاقات گیج بودم و خوابم میبرد .ملاقات که شد همه اومدن دیدنمون.تا شب دخر ارومی بودی ولی کم کم صدات دراومد و تا صبح گریه میکردی بیچاره خاله خیلی اذیت شد پیشش اروم نمیشدی منم اصلا توانش نداشتم ولی باز کمکش میکردم.اون شب فقط ساعت پنج تاشش صبح اونم تو وقتی اومدی تو بغلم خوابت برد.عزیزم همون شب فهمیدم که چقدر بهم تکیه کردی و بهم احتیاج داری.ی بار بزرگی از مسولیت به عنوان مادر رو شونه هام اومد.

صبح بابایی کارای ترخیصمون انجام داد و ساعت حدود یازده بود که اومدیم خونه...............

 

پسندها (2)

نظرات (5)

فریبا
8 آذر 93 11:16
ایییییییییییییییییییی جونم از اینکه هر دو سالمین خوشحالمممممممممممممممممممممممممممممممممممممم..رو ماهشو ببوس
مامان سمیه
پاسخ
ممنون فریبا جون.انشاالله به سلامتی نوبت خودت بشه
مامان ارمیا و ایلمان
11 آذر 93 14:00
الهی چه فرشته ایه. خدا نگهدارش باشه. فداش شم.
مامان سمیه
پاسخ
قربونت عزیزم
مژده
11 آذر 93 15:01
عزیزم به سلامتی باشه ایشالله
مامان نــــاديــــا
15 آذر 93 18:57
واي عزيزم مبارک باشه ببخش دير بهت سر زدم اصلا باورم نميشه سه ماه گذشت و اويسا کوچولو اينقدر خوردني شده ماشالله روي ماهشو از طرفم ببوس واسه منم دعا کن سميه جون
مامان سمیه
پاسخ
عزیزم انشاالله به سلامتی خودتم فارغ میشی
مامان احسان
1 دی 93 14:11
ای جانم قدمش مبارک باشه ...سیر سایه پدرو مادر بزرگ بشه حیلی دوست داشتنیه
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به اویسا... می باشد